از قدیمالایام همواره مطالعه فلسفه در حوزه های دینی با نوعی احتیاط و دورباش همراه بوده است. در طول تاریخ، بسیار اتفاق افتاده که فلاسفه مورد تکفیر و یا لااقل مورد بی مهری برخی از متدینان قرار میگرفته اند. اگر بزرگانی همچون امام خمینی و علامه طباطبایی، که در دینشناسی و تقوای آنها مناقشه ای نبود، با فدا کردن آبروی خود، این حصارهای سهمناک را نمیشکستند، معلوم نبود که امروز وضعیتی همچون چند صد سال قبل نداشته باشیم.
اما هنوز هم رگه های مخالفت با فلسفه در حوزه های علمیه باقی است و حملات علیه فلسفه گاه و بیگاه شدت میگیرد. گاه عده ای بر مسند تکفیر مینشینند و با ارائه فهم ناصوابی از کلمات فلاسفه، آراء آنها را کفرآلود و مخالف آموزه های دین معرفی میکنند، که از شر اینها فقط باید به خدای متعال پناه برد. اینها صریحاّ در مقابل روایت امام صادق علیه السلام ایستاده اند که فرمود: «ان الله خصّ عباده بآیتین من کتابه: ان لا یقولوا حتی یعلموا و لا یردوا مالم یعلموا؛ قال الله عزوجل “الم یوخذ علیهم میثاق الکتاب ان لایقولوا علی الله الا الحق” و قال ” بل کذّبوا بما لمیحیطوا بعلمه و لمّا یاتهم تاویله” »[۱] با این افراد جز دعوت آنها به رعایت تقوا و پرهیز از افترا سخنی نمیتوان گفت.
اما گاه عده ای حمله خود را در قالب بیان اشکالات و شبهاتی مطرح میکنند. میگویند اگر فلسفه برای فهم حقایق جهان است، فلاسفه عالمترند یا خداوند و معصومین علیهم السلام؟آیا قرآن و روایات حقایق عالم را به مراتب بهتر و عمیقتر شرح داده اند یا فیلسوفان؟ و اگر قرار است در فهم حقایق از یونان باستان پیروی شود، این کار برای غربی هایی است که ملجأ و ماوایی ندارند؛ ما با داشتن امامان معصوم، چه نیازی به این حرفها داریم؟
در پاسخ، بگذارید ابتدا پاسخی جدلی مطرح کنم و آنگاه به بیان برهانی مطلب بپردازم. من از این بزرگواران سوال میکنم که با وجود آیات و روایات چه نیازی به خواندن اینهمه آثار فقهی و اصولی هست؟ مگر همین کتاب مکاسب، چند درصدش آیه و روایت است؟ چرا ما این همه نظرات فقها و «انقلت»ها را میخوانیم؟ آیا بهتر نیست که طلبه پس از مطالعه ادبیات عرب، فقط مقداری رجال و درایه بخواند و آنگاه وسائل الشیعه را جلوی خود بگذارد و احکام فقهی را مستقیما از خود معصومین فرابگیرد؟ مگر فقهای زبدهای که در زمره اصحاب ائمه و نسلهای اول دروه غیبت بودند چکار میکردند؟ آیا آنها این همه آراء و اقوال دیگران را میخواندند؟ علاوه بر این، چرا تفسیر بخوانیم؟ آیا بهتر نیست مستقیما به خود قرآن مراجعه کنیم و کتابهای تقسیری را کلاً کنار بگذاریم؟! آیاخدا بهتر میتواند مقصود خود را بیان کند یا مفسران؟ اصلا اگر تفسیر هم میخوانیم فقط تفسیر روایی بخوانیم!
اگر دقت کنید ماهیت این اشکالات با اشکالاتی که بر فلسفه میشود از یک سنخ است. البته انس و عادت طلاب با فقه ناخودآگاه مانع میشود این اشکالات را بپذیرد. اما اندکی تامل کنید! مگر نه این است که فقه درصدد استخراج احکام شریعت است؟ پس چرا ما مستقیما سراغ آیات و وروایات نمیرویم و بجای آن این همه در اقوال فقها درنگ میکنیم؟ چرا ابتدا چند سال سطح میخوانیم و بعد حداقل چند سال باید در درس خارج شرکت کنیم تا آراء فقها و اصولیون را مرتب بررسی کنیم؟ امامان بهتر میتوانستند مقصود خود را بیان کنند یا فقهای غیرمعصوم؟
هر پاسخی به اینجا داده شود، بنده معتقدم عین همان پاسخ در حوزه معارف نظری داده میشود. علت این همه مطالعه در آراء فقها این است که قبول کرده ایم کلام امام محکم و متشابه دارد، مطلق و مقید دارد، خاص و عام دارد، گاه هنگام بررسی آیات و روایات، مشکل ضد پیش میآید، گاه اجتماع امر و نهی پیش میآید؛ هنگام بررسی سخن معصوم باید بدانیم که آیا نهی همواره دلالت بر فساد دارد یا ندارد، و هزاران ظرایف پیچیده دیگر، که حل آنها اصلا کار لغویون نیست و اگر کسی خوب با این ظرایف آشنا نشود و بخواهد فقط براساس مشاهده یک یا چند حدیث، فتوا بدهد شدیدا در معرض لغزش است. اما آیا کلام امام فقط در مقام امور عملی چنین است یا هنگام بیان حقایق مربوط به مبدا و معاد نیز چنین است؟ آیا تشخیص چگونگی افعال ظاهری نماز پیچیده تر است یا تشخیص احوالات قیامت و اسماء و صفات خداوند؟ آیا اگر مجتهد برای شناخت و استنباط احکام عملی از اقوال معصوم، نیازمند مدتها تمرین و تعلم نزد اساتیدی است که سالها با روایات فقهی ممارست داشته و البته با کنکاش های اصولی (یعنی درک مکانیسم های حاکم بر قوانین عملی) توانسته اند زوایای روایات عملی مختلف را تشخیص دهند، چرا گمان میکنیم معارف توحیدی را بدون هیچگونه مهارتی در عرصه تفکر نظری میتوان درک کرد؟ بار دیگر میپرسم آیا درک حقایق توحیدی سنگینتر است یا درک چگونگی ادای افعال ظاهری نماز؟[۲]
قطعا کسی در عالم سخنی بیش از آنچه قرآن کریم آورده است، نمیتواند بیاورد. قطعا در فهم حقایق عالم، هیچ انسان فیلسوف و عارفی به گرد معصومین علیهمالسلام نمیرسد. اما تمام مسئله این است که به تعبیر زیبای شهید مطهری[۳]، آیا این حقایق عظیم توحیدی و معارف ناب مربوط به قیامت را گفته اند که بفهمیم و بپذیریم، یا نفهمیم و فقط طوطی وار حفظ کنیم؟ آیا قرآن کریم نازل شده که در آن تدبر و تعقل کنیم و حقایق عالم را بفهمیم، یا فقط قرار است عبارات آن را حفظ، و با آهنگ خوش تلاوت کنیم و بس؟
بله، فلسفه و تحصیل در فلسفه همان کاری را برای آمادگی در درک حقایق نظری عالم میکند که مطالعه فقه و آراء فقها و اصول و آراء اصولیون برای آمادگی درک معارف عملی دین انجام میدهد. لذاست که بزرگان فلسفه بعد از قرنها تحقیق در مباحث فلسفی، وقتی وارد فهم قرآن میشوند چنان لذتی میبرند که دیگر سر از پا نمیشناسند و تمام عمرشان به شرح و فهم آیات و روایات سپری میشود. ملاصدرا اغلب تفاسیر خود بر قرآن کریم را در اواخر عمر نوشته است. مثلا تفسیر آیه الکرسی وی را که چند صد صفحه است مطالعه کنید! ببینید چگونه حقایق توحیدی را با توجه به خبرگیای که در معارف نظری به دست آورده از متن آیه استنباط میکند. تازه بعد از همه آن بحثها میگوید حقایق فراوان دیگری در این آیه هست که چون میترسم مخاطبم ظرفیت درک آن را نداشته باشد، از بیانش خودداری میکنم.
اکنون میخواهم از زاویه برهانی نیز به اهمیت فلسفه اشاره ای کنم.
اوایلی که مطالعه فلسفه را آغاز کرده بودم، از یکی از اساتید سوال کردم که واقعا خواندن فلسفه چه فایده ای دارد. گفت: «اگر فلسفه هیچ معرفتی به تو ندهد و تنها خاصیتش این باشد که ذهن را در درک صحیح و منسجم حقایق عالم توانا کند، همین خاصیت برای ارزشمندی او کافی است.»
ما گمان میکنیم مهمترین مشکل ما انسانها افعال و رفتارهای ناصوابی است که انجام میدهیم و اگر افعال و رفتارمان اصلاح شود دیگر مشکلی نیست. اما توجه نمیکنیم که همه افعال و رفتارها ریشه در درک ما از عالم دارد. نوع نگاه ما به عالم و آدم است که رفتارهای خاصی را در وجود ما رقم میزند. وقتی خدا و معاد را فقط در حد لفظ قبول کرده ایم و واقعیت عالم را منحصر در زندگی دنیوی ببینیم، طبیعی است که انگیزه چندانی برای رفتارهایی فراتر از ابعاد حیات دنیوی نداریم و لذاست که قرآن کریم ایمان را همواره مقدم بر عمل صالح معرفی میکند و در ادبیات دینی، کافر به مراتب بدتر از فاسق است. شاید بگویید ما که خدا و معاد را قبول داریم؛ این سخن را به دیگران بگو. اما سوال من این است که آیا واقعا خدا را باور داریم؟ بله، اجمالاً در برخی از دشواریها به یاد خدا میافتیم و براساس تربیت خانوادگی و … نماز میخوانیم و روزه میگیریم، اما خداوند چقدر در زندگی ما نقش ایفا میکند. ساده بگویم: واقعیت و امدادهای حاصل از پول را بیشتر قبول داریم یا واقعیت و امدادهای الهی را؟ نگویید ما امدادهای الهی را هم قبول داریم. سوال من این است چقدر برنامه ریزی های زندگیمان روی پول و درآمد حاصل از تبلیغ و شهریه و … است و چقدر این برنامهریزیها را روی وجود خدا و اینکه عالم عین ربط به اوست و هیچ امری بخودی خود هیچ خاصیتی ندارد و همه عالم، ذلیل و تحت قهاریت اوست، قرار میدهیم؟ چقدر برای زندگی دنیوی (غذا و خواب و شغل و درآمد و تفریح و …) اهتمام داریم و چقدر برای زندگی اخرویمان؟ برخی میگویند خوب ما وارد حوزه شده ایم برای دین و آخرتمان. قبول دارم. وقتی که وارد میشدیم این گونه بودیم. اما الان چطور؟ آیا وقتی ازدواج میکنیم، بچه دار میشویم و … چقدر آن دغدغه ها باقی است؟ به علاوه چقدر در مسیر تحصیلمان، خودنمایی، معروف و سرشناس شدن، مدرک داشتن و در یک موسسه ای شغل یافتن، خوب حرف زدن، و … نقش دارد و چقدر آن واقعا برای خداست؟ نمیخواهم دیگران را متهم کنم، چرا که اولین متهم خود من هستم.
حقیقت این است که بسیاری از ما خدا را اگر قبول داریم صرفا به عنوان یک واقعیت در کنار هزاران واقعیت دیگر و نه اینکه همه واقعیات در طول او و ذیل او باشند. اگر آخرتی را قبول داریم حداکثر به عنوان اینکه بعد از مرگ هم خبری هست، نه اینکه اصل حیات، آن حیات است و کل دنیا صرفا و صرفا مقدمه آن است. ما بیش و پیش از هر چیز نیازمند اصلاح درک خود از واقعیت عالم و آدم هستیم. واقعیتشناسی (اصطلاحاً: وجودشناسی) مهمترین و اولین نیاز ضروری هر انسان است. شاید به همین دلیل است که اصول دین (که در حقیقت، بحث درباره عمیقترین زوایای واقعیت عالم است)، تحقیقی است نه تقلیدی؛ یعنی همگان مکلف به تحقیق در آن هستند. شاید به همین دلیل است که قرآن کریم که هدفش تحول آفرینی در وجود انسان است تنها درصد کمی از آیات خود را به احکام عملی (فقهی) اختصاص داده و عمده آیات آن به بحث از واقعیات عالم (از مبدا و معاد گرفته تا فرشتگان و شیطان و حقیقت نفس آدمی و …) میپردازد. تا نگاه ما به واقعیت عوض نشود، تحولی جدی در وجود ما و رفتارهای ما حاصل نخواهد شد. یادمان باشد هر موجودی (از جمله انسان) ذاتی دارد و صفاتی و افعالی. افعال او پایین ترین مرحله وجود اوست نه عالیترین مرحله وجود او. اصلاح افعال بخودی خود موضوعیت ندارد بلکه برای آن است که صفات و ملکات حمیده در وجود ما مستقر شود و این صفات و ملکات نیز فقط برای آنند که ذات ما متحول شود و به حقیقت وجودی خویش، که همان عبد بودن و خود را عین ربط دیدن است، برسد. ما مطیع میشویم تا صالح شویم و صالح میشویم تا عبد گردیم و لذاست که اولیای خدا را «العبد الصالح المطیع لله» خطاب میکنیم.
این سخنان به هیچ عنوان به معنای کم ارزشی فقه و احکام و عمل انسان نیست، بلکه توجه به جایگاه حقیقی امور است. اگر عمل مهم است، علم به حقایق عالم بمراتب مهمتر است؛ خصوصا اگر توجه کنیم علم در مرتبه ذات انسان با انسان متحد میشود (اتحاد علم و عالم و معلوم) و حرکت حقیقی (جوهری) انسان، بیش از هر چیز با تحول علمی او گره خورده است. فلسفه کوششی است برای درک واقعیت بماهو واقعیت؛ و البته این درک و آگاهی تنها اگر با تسلیم شدن آدمی در مقابل حقیقت توام شود، به ایمان منجر خواهد شد؛ همان گونه که حقیقت ایمان اگر در وجود کسی رسوخ کند، عمل صالح را در پی خواهد داشت و انسان را مطیع محض پروردگار خواهد ساخت.
البته ذکر این نکته نیز لازم است که اگر انسان در مسیر درک و آگاهی واقعا بنای خود را بر تسلیم شدن در مقابل حقیقت نگذارد و صبر لازم را برای درک حقایق نداشته باشد، بلکه یا بخاطر تعجیل در تصدیق و انکار، در فهم حقایق دچار خطا شود، و یا بخاطر لجاجت و تعصب بر آرای خویش، در مقابل حقیقتی که میفهمد، سرتسلیم فرود نیاورد، سقوط و انحطاطی که برای وی حاصل میشود به مراتب بیش از کسی است که اصلاً وارد این عرصه نشده است و شاید به همین جهت بوده که بسیاری از بزرگان هنگام ورود افراد به این عرصه، هشدارها و حتی دورباشهایی میداده اند. اگر کسی ظرفیت ذهنی ورود در این عرصه پرخطر را ندارد و یا تقوای لازم برای تسلیم شدن در برابر حقیقت را ندارد، شاید لازم باشد اول با اعمال صالح و توسلات مختلف، این ظرفیت و تقوا را در خود ایجاد کند و آنگاه در این وادی صعب العبور، که حرکتی است برای آشنا شدن با ضوابط حاکم بر درک حقایق عالم و نیز آشنا شدن با مهمترین حقیقت، یعنی مقام توحید به قدر وسع انسانی، گام بردارد.