جواب اجمالی: 
پیامبر اکرم  در میان صحابة خویش، منافقان را می‌شناخت؛ لکن مکلف نبود آن‌ها را رسوا کند مگر در مواردی که خودشان رسوا می‌شدند. علاوه بر پیامبر  بعضی از صحابه نیز منافقان را می‌شناختند. در ثانی، روایاتی در مذمت بعضی از صحابه از پیامبر r نقل شده است که در کتب اهل سنّت هم آمده است. 
 جواب تفصیلی: 
پیامبر اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ از وجود منافقان در میان صحابه کاملاً آگاه بود و آیاتی چند از قرآن کریم بر این معنی دلالت دارند. 

1 ـ آیة « ولتعرفنهم فی لحن القول[1]». خطاب به پیامبر (صلی الله علیه و آله) است، که «تو باید آنان  را از طرز سخن گفتنشان بشناسی» که به روشنی بر آشنایی پیامبر از منافقان دلالت دارد و نفاق از گفتار و رفتار بعضی از صحابه کاملاً پیدا بود که در جنگ احد یک سوم لشکر رسول خدا (ص) قبل از شروع جنگ به دنبال عبدالله بن ابی برگشتند.[2] 

2 ـ پیامبر اکرم  ـ صلی الله علیه و آله ـ از اقامه‌ی نماز بر جنازه‌ی منافقان نهی شده بود «ولاتصل علی احدٍ منهم مات ابداً ولاتقم علی قبره.»[3] اگر پیامبر آنان را نمی‌شناخت چگونه می توانست بر طبق این آیه عمل کند که در این صورت تکلیف او از سوی خدا لغو و بیهوده می‌باشد کار لغو از خدای حکیم محال است! 

3 ـ بیش از دویست آیه قرآن در مورد منافقان و ویژگی آنها‌ست.[4] که خود نشانگر اهمیت مسأله و دلیل بر آگاهی پیامبر از وجود آنهاست. 

لکن رسول خدا  ـ صلی الله علیه و آله ـ مکلف نبود که آن‌ها  را رسوا کند، مگر مواردی که آن‌ها  خود با اعمال و رفتارشان خود را رسوا می‌کردند مانند: داستان حدیث افک[5]. 

علاوه بر پیامبر بعضی از صحابه چون حذیفه بن یمان منافقان را می شناختند و او منافق شناس و صاحب سرّ رسول خدا  ـ صلی الله علیه و آله ـ بود[6]. 

بخش دوّم شبهه در مورد روایاتی است که در مذمّت بعضی از صحابه از نبی اکرم (ص)صادر شده است؛ در این مورد باید گفت روایاتی که در مذمّت برخی ازصحابه و کارهای ناشایست آن‌ها است در کتب اهل سنّت به حدّی زیاد است که در حد بیان نبوده و از مسلماتی است که مورخین مکرر به آنها اشاره کرده‌اند. که در یک تقسیم کلّی بر دو دسته تقسیم می‌شوند. 

الف ـ روایاتی که به صورت عمومی از ارتداد برخی از صحابه و از سابقه‌ی آن‌ها  بر سر دنیاطلبی خبر داده و در مواردی اقتداء به صحابه را منع کرده‌اند.[7] 

2 ـ روایاتی که افراد یا طایفه‌ای خاص را مرتد معرفی کرده‌اند مانند روایات قاتلان عمار،[8] عبدالله بن سعد بن ابی سرح،[9] ولید بن عقبه،[10] جد بن قیس،[11] سمره بن جندب[12]. 

 «والسلام» 
منبع: www.salam-shia.com 



--------------------------------------------------------------------------------

[1] ـ سوره‌ی محمد، آیه‌ی 30. 

[2] ـ سیوطی، اسباب النزول، ص 83 و درالمنثور، ج 2، ص 302. 

[3] ـ سوره‌ی توبه، آیه‌ی 84. 

[4] ـ سیره‌ی ابن هشام (مختصر السیره النبی)، دارالندوه الجدیده، بیروت، طبع 1407، ص 228. 

[5] ـ سوره‌ی نور، آیه‌ی 11 به بعد. 

[6] ـ قرطبی، الاستیعاب فی ذیل الاصابه، دارالکتاب العربی، بیروت، ج 1، ص 227. 

[7] ـ صحیح بخاری، دارالقلم بیروت، ج 3، ص 39 و 454. و ج 4 ، ص 141، 142 و 458 و حدیث 1292 و 1291، ص 459، حدیث 1297 و 1298، ص 489 ، 503 و 505 و 506 و حدیث 1447، ج 7، ص 150. مسند احمد، چاپ مصر، ج 1، ص 235، ارشاد الساری فی شرح صحیح بخاری، دارالقلم، بیروت، ج 4، ص 503. ابن کثیر، النهایة، دارالحدیث، قاهره، ج 1، ص 315، 335، 323 و 342. کنزالعمال، ج 1، ص 387، حدیث 6167، ج 4، ص 436، ج 14، ص 418، 419 و 435، 434، ج 11، ص 134و 173، واقدی المغازی، ج 1، ص 310. مالک، الموطاء، ج 2، ص 461، ج 1، ص 9 ـ 28، ابی عبدالبر، التمهید علی موطاء، مالک، دارالکتب العملیه، قاهره، ج 5، ص 306. صحیح مسلم، کتاب الطهارة، باب استحباب الغره والتعجیل فی الوضوء، حدیث 39، ابن قیم الجوزیه، بدایع التفسیر، طبع دار ابن جوزیه، ج 1، ص 515. 

[8] ـ صحیح بخاری، مطبعة خیریه مصر، کتاب الصلاه، باب التعاون فی بناء المسجد و صحیح مسلم فی کتاب الفتن مطبعه بولاق، صحیح ترمذی، ج 2، در مناقب عمار و مستدرک الصحیحین، ج 2، ص 148 و ج 3، ص 385، 386، 387 و مسند احمد بن حنبل، ج 2، ص 161، 164 و ج 4، ص 197 و ج 6، ص 289، و مطبعه میمنیه مصر و مسند ابی داود، ج 3، ص 90 مطبعة کستلیه و تاریخ بغداد، ج 13، ص 186 و ج 5، ص 315 و ج 2، ص 282 و ج 7، ص 414، مطبعه السعاده مصر. 

[9] ـ ابن حجر عسقلانی، الاصابة، چاپ داراحیاء تراث العربی بیروت، ج 2، ص 309 

[10] ـ آیه «ان جاء فاسق بنباء فنتبینوا» از مورد اوست، علامه طباطبایی (ره)، تفسیر المیزان، ج 18، ص 472، ترجمه‌ی محمد باقر موسوی همدانی، نشر بنیاد علامه طباطبایی (ره)، و آلوسی بغدادی، روح المعانی، داراحیاء التراث العربی بیروت، ط رابع، ج 26، ص 144. 

[11] ـ ابن حجر عسقلانی، همان مأخذ، ج 1، ص230. 

[12] ـ ابن حجر عسقلانی، همان مأخذ، ص 78.